سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس شیفته دانش گردد، به خویشتن نیکی کرده است . [امام علی علیه السلام]
دلنوشته های یک مادر

به نام خدای مهربونی و صفا...

این روزها دلم خ هوای شهیدان رو کرده. یادش بخیر از موهبت های دوران باصفای دانشجویی این بود که همیشه با شهدا بودیم. گاهی بیشتر...

مثل عصرهای پنج شنبه که عشقمون زیارت قبور مطهر شهدا بود. گاهی وقتا که هوس میکردی تنهایی باهاشون حرف بزنی، پیش همه طوری وانمود می کردی که عصر کار واجبی داری و نمی تونی توی برنامه های بر و بچ شرکت کنی. بهونه می آوردی که مثلاً خوابم میاد و میخوام استراحت کنم و یا اینکه فعلاً نمیتونم و... بالآخره برای یه عصر بچه ها رو دست به سر میکردی تا فرصت داشته باشی تنهایی بری مهمونی شهداء....

وقتی با کلی تدابیر امنیتی میرسیدی میدیدی از تو زرنگتراش خ بیشتر بودن و هر گوشه یکی کز کرده داره نجوا میکنه با آسمونیها...

 کجایید ای شهیدان خدایی...

این روزها تلویزیون هم داره تبلیغات یادواره ی سید شهیدان اهل قلم رو پخش میکنه. سری به نرم افزار «هنر خاکی» میزنم. نرم افزار جامع اندیشه و هنر سید مرتضی آوینی....

چقدر زیبا کار کردن. بخش های قشنگی داره. حیفم میاد توی وبلاگ ازش استفاده نکنم. بخش شوخی های پشت خاکریز، خالی از لطف نیست. به یاد صفا و صداقت و صمیمیت رزمندگان اسلام، حسن مطلع استفاده از هنر خاکی قرارش میدم.

آدم قابل اعتماد

  همیشه مواظبت از اعمال، خصوصا آنچه افزون بر وظایف و فرایض بود برای اخلاص بیشتر و ترس و وحشت از ریا نبود. عمده اش ملاحظه اطرافیان بود و اینکه شخص در جمع انگشت نما بشود و بر سر زبانها بیفتد، ولو به شوخی.

    کافی بود کسی را یکبار در نماز با توجه ببیند ، وقتی دو نفر به او می رسیدند یکی آهسته به دیگری می گفت:آدم قابل اعتمادی نیست، باید مواظب حرف زدنمان باشیم و او با تعجب می پرسید:چطور؟

    گوینده توضیح می داد:هر چه بشود می رود به خدا می گوید. یک سره با خدا در حال حرف زدن است!

 بوش از آْمریکا اومد!

اوضاع سیاسی دنیا را نقد و بررسی می کردیم. نوبت به آمریکا رسید و ریاست جمهوری وقت آن. بعضی دفاع می کردند که الحق و الانصاف خوب توانسته اند حرف خودشان را به کرسی بنشانند، با این همه مفسده که در عالم ایجاد می کنند همچنان قبله آمال ملحدین هستند! دوستی می گفت: من موافق نیستم. این حرف ها هم نیست. ریگان را ببینید. در دوره ریاست جمهوری اش گند زد. آن قدر خرابکاری کرد تا بالاخره بوش (بویش)‌ آمد. حالا شما فکر می کنید مردم بوش (بوش) را چقدر تحمل می کنند؟ قطعاً اگر شامه شان معیوب نباشد چهار سال!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

 

وضوی بی نماز!

     موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»

    وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.

    فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

    عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

    فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 59



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: دوشنبه 87/1/19::: ساعت 11:15 عصر


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 28
کل بازدید :143040

>> درباره خودم <<
دلنوشته های یک مادر
مامانی و محمدصالح و نازدونمون
مادری با فرزندان بهشتی اش محمد صالح و هانیه زهرا، با احساس،مهربان،سرشار از نشاط دوران کودکی

>> پیوندهای روزانه <<

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
دلنوشته های یک مادر

>>لوگوی دوستان<<


>>موسیقی وبلاگ<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<