دیشب دلم خ گرفته بود. کلی گریه کردم. شبای زیاد اینچنینی رو پشت سر گذاشتم. دلم برای پسرگلم تنگ شده.نمیدونم اونم به یاد مامانیش هست یا نه؟؟؟
مثل خ از شبا ، امشبم برام پر غصه گذشت. من از کسانی که بچه ندارن توقع ندارم که درکم کنند.حتی از اونایی که بچه دارن.
فقط اونایی حرف منو درک میکنن که از ابتدای حضور جنین کوچولوشون انتظار اومدنشو میکشیدن و باهاش انس گرفتن. خ هارو دیدم بچه هاشون به دنیا میاد و تازه به این فکر می افتن که براش اسم بذارن .
حتی خ ها تا دو سه ماهگی از حضور بچشون بی خبرن.
اما... محمدصالح مامان ، تو که خوب یادته از همون روزای اولی که اومدی تو شکم مامان دیگه شدی دونه ی سیب مامانی و بابایی که روزمون با تو شب میشد و شبمون با تو روز.
نمیدونستم که قراره به این زودیا تنهامون بذاری و بری. نذرت کرده بودم برا اینکه سرباز اباصالح مهربون باشی و تو رکاب آقا شهید بشی.
یادته اولین بار که میخواستیم به مادربزرگ خبر اومدنت رو بدیم چی گفتم؟ بهش گفتم :مامان قراره یه نوه برات بیاریم که عاقبتش ختم به شهادت بشه!
مادربزرگ کلی منو دعوا کرد که چرا این حرفارو میگم.اما مامانی تو که خوب میدونی اینا حرفای من نبودن. تو به دلم مینداختی که همچین نیتایی کنم. خودت گفتی اسمتو بذارم محمدصالح ،
خودت تو خواب یادم دادی که برات لالایی علی علی بخونم. مامانی فدات عزیزکم.
تو باعث میشدی توفیق پیدا کنم و کلی زیارت به جا بیارم.هیچوقت یادم نمیره که تو سرداب
آقا امام رضا -ع- بارهای بار دستمو میذاشتم رو شکمم و زیارت عاشورا میخوندم. تو منو بردی
بهشت زهرا – س- پیش شهدای بزرگواری چون دکتر چمران، دکتر بهشتی،و....
مرقد امام خمینی که بودیم یادته؟؟ رفتیم کنار ضریح و ازش خواستیم که تو رو هم دعا کنه تا جزو شهدا باشی..
حرم خانوم فاطمه معصومه –س- که کلی مامان رو خوشحال کردی. دور ضریح اونقده شلوغ بود که اصلاً فکر نمیکردم بتونیم یه ذره هم جلو بریم .
از حضرت خواستم به خاطر اینکه شال و عروسکی که خاله فاطمه برات خریده بود رو تبرک کنم اجازه بده که جلوتر بریم.وقتی تبرک کردم و برگشتم ، نگاهی به جمعییت شلوغ انداختمو فقط از شوق گریه کردم.
باورم نمیشد تونسته باشیم بریم جلو.............
مامانی صالح، بخدا دلم برات یه ذره شده . گاهی احساس میکنم هرچی که بهمون گذشته رو خواب میبینم. اما این بیداریه و من باید باور کنم که تو ،عیدونه ی من رفتی پیش شهدا و ایمه –س-
بابایی میگه تو الآن دم دروازه بهشت ایستادی و منتظر اومدن مایی.میگه خدا اینو وعده داده .
منم نه اینکه به وفا و محبت تو ویا وعده ی خدای مهربون شک داشته باشم ، اما از خودم و کردار خودم نا امیدم. اما مامانی منو تنها نذاریا !! گل پسرم چشم امیدم به عنایات ایِمه و دستای کوچولو و مهربونته.
کمکم کن. یادته تابستون که کلی بخیه برداشته بودم دعا کردی و خدا هم منو خ زود شفا داد،
الآنم برام دعا کن تا زخمای روحیم دوا بشن .
مامانی پسرم برا همه دعا کن . برا آبجی هانیه زهرا دعا کن که سالم و صالح باشه.
درست مثل خودت.خوشمل و ناز....
جیگر مامان برای همیشه گل پسر کاکل به سر ارشد مامانی و خ خ خ زیاد دوستت دارم...
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :143102
مادری با فرزندان بهشتی اش محمد صالح و هانیه زهرا، با احساس،مهربان،سرشار از نشاط دوران کودکی
درد و دل [86]
چند کیلو امیدواری [213]
شیعه مذهب برتر [85]
خدا عشق حقیقت [124]
فرزند صالح ریحانه بهشتی [275]
[آرشیو(6)]