سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کژی با دانش راست می شود . [امام علی علیه السلام]
دلنوشته های یک مادر

سلام دخمر نازم، سلام شیرینک مامان و بابایی، سلام آبجی نازدونه ی داداشی صالح.

مامانی که داره اینارو مینویسه میدونه که تو حتماً میخونیشون.

الآن 5ماه تمومه که تو خوشگل مامان وارد زندگی ما شدی . اما داداشی صالح الآن 16 ماه

 که اومده.پس به من حق بده اگر که تا الآن به اون بیشتر توجه میکردم.

البته ، راستش شماها از همون 3،4 سال پیش که مامانی و بابایی تازه نامزدی کردن، هم بودید،

 شیطونای فسقلی!!

یادش بخیر، من و بابایی اونقد از زبون شیرین شماها با هم صحبت کرده بودیم که واقعاً باورمون شده بود شماها حضور دارین...

خاله ها مخصوصاً خاله جون زهرا هم حسابی هواتونو داشت و کلی براتون ذوق میکرد...

تو یادت نیس، اما پارسال که سر و کله ی محمدصالح پیدا شد چه ذوقی از خودمون در میکردیم.

وااااااااااای که چی بگم از بر و بچه های دانشگاه. همه ی همکلاسیا لحظه شماری میکردن اومدن آقاصالح رو.

 

اولاش که هنوز نمیدونستیم تو دخمر نازمی یا گلپسمرمون، اسمشو گذاشته بودیم دونه ی سیب....

بعد تعطیلی دانشگاه که اومدیم سر خونه و زندگی، داداشی صالح  از الآن تو بزرگتر بود، اما هنوزم مثل تو عسلکم تو شکم مامانی وووول میخورد. هممون برا اومدنش لحظه شماری میکردیم.

بابایی  و خاله ها از همه بیشتر منتظرش بودن. مادرجون چقدر ذوقشو میکرد. انگاری فکر میکردی اولین نوه است که گیرش میاد....

نازدونه ی مامان، بالآخره 20 مرداد 86 یعنی درست روز عید مبعث داداشی جون تشریفشو آورد. نمیدونی مامانی چقد خوشحال بود. رو ابرا راه میرفتمو همش با خودم میگفتم این عیدی منه که پیامبر مهربونی و رحمت به من داده...

اما مامانی داداشی زیاد پیش من نموند و من اون موقع نفهمیدم چرا پیامبر مهربونمون عیدی رو که به من داده بود ، اینقد زود گرفت....

همه ناراحت شدن....

مامانی ظاهراً تنها شد و ناراحت...

تا اینکه خدای مهربون تورو به ما هدیه کرد.نازدونه ی مامان، گلدونه ی مامان، خوشگل مامان،

نمیدونم خدا تو رو بخواد تو این دنیا برا ما بذاره یا ببره پیش داداشی صالح توی بهشتش ...

اما به هر حال من هر دوتونو دوست دارم خ زیاد بیشتر از تموم دنیا......

مامانی جون هردوتونو دوست دارم. بابایی رو بیشتر!!!!

 

از این به بعد میخوایم هر3تایی مون (اگه خاله جون زهرا و بابایی هم کمکمون کنن 5تایی) خاطرات و نقطه نظراتو ، حرفا و عقاید و ....خلاصه هرچی کشک و پشم داریم اینجا بنویسیم.

 

از پریروز بگم که تازه فهمیدیم دخمر خوشملمون اومده .البته خاله جونی ها حسابی خواب دیده بودنو و مدتها بود که ما قبول کرده بودیم تو دختری تاج سری!!

 

رفتیم سونو و با هزار معطلی نوبتمون شدو تورو تو مانیتور دیدیم!!!!!!!!

 

وااااااااای اینقده زشت نمونیا رو دستم باد میکنی.هرچند از همین الآن دارم خواستگاراتو

 یکی یکی رد میکنم! اون روز یکی از دوستام، خاله فاطمه، اس ام اس داده بود که حالا

 میخوای کی دومادت بشه؟؟

منم گفتم :والا خودم هم موندم این پنجه ی آفتاب رو به کی بدم!

البته به پسر خاله فاطمه که نمیدمت. چون اون هنوز ازدواج نکرده که...

شایدم بشه زن دایی جون. خدارو چی دیدی؟!!

 

 

 

 



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: سه شنبه 86/12/21::: ساعت 4:39 عصر


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :143095

>> درباره خودم <<
دلنوشته های یک مادر
مامانی و محمدصالح و نازدونمون
مادری با فرزندان بهشتی اش محمد صالح و هانیه زهرا، با احساس،مهربان،سرشار از نشاط دوران کودکی

>> پیوندهای روزانه <<

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
دلنوشته های یک مادر

>>لوگوی دوستان<<


>>موسیقی وبلاگ<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<