سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صبح و شب در فراگیری دانش بودن، نزد خدا برتر از جهاد در راه خدای است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
دلنوشته های یک مادر

سلام به همه ی مهربونا. چقدر دلم برای نوشتن  تنگ شده بود. خ وقتا فرصتش هم پیش میاد ، اما مثل اینکه فاصله گرفتم. کمکم کنید تا برگردم.....

با عکسای جیگر نازم در خدمتیم. 

راستی ! چرا هیچکس نظر نمیده؟؟؟   منتظراااااااااااا  !!

 تا بعد.........   

 

فدای لبخندت مامانم... 

 

 

 

عزیزک مامانی! 

 

 

 

ناناز مامانی! 

 

 

 

 جیگر مامان! 

 

 

 

 

 

 

 

عزیز دلم!  

 

 

 

 

بالکن شبستان حرم کریمه بانو_س_ موقع نماز ظهر 

 

 



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: پنج شنبه 87/8/2::: ساعت 1:6 عصر

دوستان گلم سلام

بعد از مدتها دوباره تونستم بیام و بهتون سر بزنم و از این بابت خیلی خوشحالم

الان که دارم اینا رو می نویسم رو به روی موجود نازی نشستم که آروم و بی سر و صدا توی گهواره دراز کشیده، چشمای نازش رو بسته و نمی دونم خواب می بینه یا نه؟؟؟!!!

موجود نازی که هر چند انتظار اومدنش رو نداشتم اما الان حضورش اون قدر برام درونی شده که دیگه هیچ چیز بدون اون برام قشنگی نداره.

علیرغم پیشرفت هایی که علم کرده اما باید اعتراف کنم که همه چیز دست خداست و آنچه درون رحم مادر می گذره رو فقط خودش می دونه 

3 بار در بهترین مطبها و تحت نظر یکی از بهترین پزشکان متخصص زنان، سونوگرافی به ما گفته بود که بایستی منتظر قدم های یه دختر نازگلک و خوشگل باشیم

اما تقدیر اینچنین رقم خورد که پسر نازم بیاد و دل مامانی و بابایی و بقیه رو شاد کنه 

بذارید از روزی که رفتم بیمارستان بنویسم:

صبح سه شنبه 18 تیر 87 بعد از انجام یک سری آزمایش و تشکیل پرونده به خونه برگشتم.

(البته بایستی اون شب رو بیمارستان می موندم اما چون خواهرم جزو کادر اتاق عمل بود قرار شد خودش مراقبت های قبل از عمل رو به عهده بگیره)

با ضمانت اون برگشتیم خونه و قرار شد چهارشنبه تا ساعت 5 صبح بیمارستان باشیم.

شبی آرام و پر ستاره بود

با خودم فکر می کردم فردا شب دیگه هانیه زهرا خانومی تو بغل مامانیه

دعا کردم و دعا کردم و دعا کردم...  

از خدای بزرگ عاقبت به خیری خواستم، از ائمه مهربون مدد گرفتم و از پرنده بهشتیم محمد صالح خواهش کردم تا مامانی رو تنها نذاره و مامانی رو کمک کنه.

بالاخره سحرگاه چهارشنبه با مامان گلم و محمد عزیزم روانه بیمارستان شدیم.

ساعت حدود 7:30 بعد از پوشیدن گان، وارد اتاق عمل شدم.

خواهرم و همکاراش کلی بهم روحیه میدادن و میگفتن اصلا نگران نباش. تا یک ساعت دیگه دختر نازت رو می بینی.

هر کس نظری میداد. به شوخی میگفتن کاشکی دخترت به خودت بره!!!

منم کلی بازار گرمی کردم و همون جا در حضور همکارای خواهرم رسما دخترم رو عروس خاله جون معرفی کردم!!!!

و گفتم چون پسرش امیر محمد هم باهوش و مهربونه و هم بچه مثبت!!! میخوام دخترم رو بدم به پسرش!! (البته اینا همه شوخی بود)

خلاصه با اومدن خانم دکتر وارد اتاق عمل شدم و روی تخت دراز کشیدم

از قبل اطلاعاتی در مورد سزارین داشتم و چون خواهرم مسئول بیهوشی من بود با نظر و صلاحدید اون به جای بیهوشی، بی حسی گرفتم

وقتی که سوزن رو به کمرم زدند  احساس کردم بدنم کم کم داره داغ میشه. من که تا اون لحظه با روحیه ای فوق العاده خوب ظاهر شده بودم، ترس تموم وجودم رو فرا گرفت.

اون قدر ترسیدم که اگه واقعا راهی برای فرار داشتم درنگ نمی کردم.

آخه می دیدم که همه مشغول به کار شدند و پرده بیهوشی کشیده شد و...

نفس عمیقی کشیدم و آیة الکرسی رو تلاوت کردم و خودم رو سپردم به خدای مهربون

آرامشم دوباره برگشت.

خواهرم علیرغم این که نمی خواست من متوجه بشم، اما خیلی استرس داشت و همش از اتاق بیرون می رفت و می اومد.

دقایقی نگذشته بود که صدای دکتر رو شنیدم که گفت: وااااای پسره

همکارای خواهرم گفتند: نه خانم دکتر، رفته سونو، دختره.

هنوز جمله شون تموم نشده بود که همشون با شور و هیجان گفتند: وااااااای پسره! پسره!!!

خواهرم رو می دیدم که از شدت هیجان فقط فریاد میزد: خدای من! پسره!!!!

من خیلی تعجب کرده بودم!!! اما باید اعتراف کنم که شوکه نشدم. چون ذهنم متوجه سلامتی کوچولوی نازم بود و فقط چشم می گردوندم تا ببینم که سالمه

در همین لحظه خواهرم گفت داروی خواب آور تزریق کنید تا بخوابه و من...

موقعی که چشمامو باز کردم محمد گلم رو دیدم با دسته گلی زیبا و شاداب در حالی که کل صورتش داشت می خندید

بدنم هنوز بی حس بود و کم کم مثل موقعی که پای آدم خواب میره و به اصطلاح بر میگرده، احساس می کردم دارم جون میگیرم

افتاده بودم روی تخت بیمارستان و همه اعضای خانواده شوکه از پسر شدن کوچولوی نازمون دور من جمع شده بودن. پسرم رو که آوردن ببینم خدا رو شکر کردم که سالم و سلامته، هزاران بار.

حتی لحظه ای محمد صالح گلم منو تنها نذاشت و من چقدر گرمای حضورش رو احساس می کردم

بعضی ها گفتن خدا به جای محمد صالح بهتون داده، اسمشو بذارید محمد صالح.اما برای من که محمد صالح، پسر ارشدم رو با تموم وجود لمس می کردم، این کار خیلی سخت بود.

دلم می خواست اسم پسر دومم در کنار اسم محمد صالح توی شناسنامه م باشه.

محمد صالح عیدی روز مبعث بود و هدیه خدا توی اون روز به من . و حالا خدا در کمتر از یک سال یه هدیه دیگه بهمون داده بود و البته بار سنگین مسئولیت و تربیتش رو 

پرنده بهشتی مامان روز 20 مرداد 86 قدم توی این دنیا گذاشت و داداش خوشگلش 19 تیر 87.

این نوگل ناز، داداشی آقا صالح بود و باید اسمی براش می ذاشتیم که درست مثل محمد صالح، یادآور مولای مهربونمون اباصالح المهدی (عج) باشه.

این شد که نی نی نازمون شد: محمد مهدی

به قول دوستی که می گفت:

 انشاءالله در راه محمد (ص) و مهدی (عج) بزرگش کنیم 

شما هم دعامون کنید

 اللّهمّ عجّل فی فرج مولانا صاحب الزّمان 

   



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: شنبه 87/6/2::: ساعت 3:16 عصر

کوچه خالی است ولی عطر تو در آن باقی است

 کی می آیی که دلم بارانی است

 



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: یکشنبه 87/5/27::: ساعت 6:25 عصر

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :143076

>> درباره خودم <<
دلنوشته های یک مادر
مامانی و محمدصالح و نازدونمون
مادری با فرزندان بهشتی اش محمد صالح و هانیه زهرا، با احساس،مهربان،سرشار از نشاط دوران کودکی

>> پیوندهای روزانه <<

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
دلنوشته های یک مادر

>>لوگوی دوستان<<


>>موسیقی وبلاگ<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<