سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستان تو سه کسند و دشمنانت سه کس . امّا دوستان تو . دوست تو و دوست دوست تو و دشمن دشمن توست ، و دشمنانت : دشمن تو و دشمن دوست تو و دوست دشمن توست . [نهج البلاغه]
دلنوشته های یک مادر

 

اس ام اس دادم به دوتا از دوستای خوبم: خاله جون شکوه و خاله خانوم فاطمه گلی!!

خاله فاطمه رو که باید بشناسین. ای بابا، همونیکه شاید بشه زن دایی جون عسلکای من !!

از بس خواب هانی خوشمله ی منو دیده بود ، دیگه ما شک نداشتیم که نازگل خانوم مامانی تشریف آورده.

چی بگم والّا خواهر،خواب بعضیا رو دست شده برا سونوگرافی !!

حالا جریان داره این زن دایی شدن خاله فاطمه. سر موقع براتون شرح میدم!!!

 

خاله شکوه جون هم نمیدونم چند تا؟ اما باید خاطره های زیادی از محمدصالحم داشته باشه.

شکوه دختر شیطون و باحال و عجیب غریب و کنجکاو و ..... سرم گیج رفت از بس گفتم... 

بالآخره که یکی از دوستان خارق العاده ی من و خاله زهراجونه!

شکوه باید خ خوب یادش باشه محمدصالح من با چه ایده ها و افکاری قرار بود بزرگ بشه. تازشم براش یه بار نامه نوشته بود!!

مگه نه خاله جون شکوه؟؟!!!!

 

خاله شکوه ، هنوز سر نزدی؟بیا دیگه!! 

 



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: چهارشنبه 86/12/22::: ساعت 5:37 عصر

نازدونه های من دوستتون دارم....                                    هانیه زهرای مامان                                        گل پسرم آقاصالح

 

 

 

بخوابید نازنینای مامانی....

 

 

 

بابایی رو هم دوست دارم،فنقلیا!!                                      خاله زهراجون!!                                           بازم شما رو دوس دارم: هانیه و صالح



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: چهارشنبه 86/12/22::: ساعت 4:4 عصر

 

در خواب دیدم کودکی مادر می خوانَدَم!

 و من شادمان از حس پاکی که تمام سال های کودکی و نوجوانی و جوانی در آرزویش بودم

... آری سال هایی که خود فرزندی بیش نبودم آرزوی مادر شدن داشتم و اینک

... افسوس!

صدایم میزند... می خواهد در آغوشم آرام گیرد... باورش نکردم،

 رویایش خواندم... آخر مگر نه اینکه نبودش او را از من گریزان ساخته

بود!

 مگر نه اینکه او، حکم جدایی را امضا کرده بود! مگر نه اینکه او ...

 

چه می گفتم؟! کودک را... صدای گریه اش بلند تر شده... آه، عزیزکم، مروارید چَشمانت مرهمی ست بر آتش قلب زخمی ام.  

از من مخواه جویبار دیدگانت را قربانی کویر تشنه ی سینه ام گردانم...

 

ناخودآگاه دستی بر سر و رویش می کشم، می بویمش، می بوسمش...

 

شگفتا!!! با چشمانی زلال نگاهم می کند...

 او تشنه ی محبت است و من سمبل ایثار...

 او زائیده ی درد است ومن وسیله ی درمان...

 او فرشته ی وصل است و من... مادر... هم او که بهشتی زیر پایش است!

در آغوش میگیرمش!

 شاید گرسنه است یا شاید دلتنگ است و گرسنگی را بهانه ای ساخته برای هم نوایی با موسیقی شور انگیز قلبم!

او شیره ی جانم را می مکد و من همه ی عشق و محبت مادرانه ام را نثارش می کنم...

پروردگارا! چشمانش با دلم سخن می گوید، همان چشمان زلال

::زندگی رویا نیست...

 زندگی زیبائیست...

می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی...

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت ::

 

 

 



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: چهارشنبه 86/12/22::: ساعت 12:8 عصر

<   <<   11   12   13   14   15      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 10
کل بازدید :144138

>> درباره خودم <<
دلنوشته های یک مادر
مامانی و محمدصالح و نازدونمون
مادری با فرزندان بهشتی اش محمد صالح و هانیه زهرا، با احساس،مهربان،سرشار از نشاط دوران کودکی

>> پیوندهای روزانه <<

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
دلنوشته های یک مادر

>>لوگوی دوستان<<


>>موسیقی وبلاگ<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<