چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه اشکها به سینه ها رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح ، ظهر ،نه !غروب شد نیامدی
در خواب دیدم کودکی مادر می خوانَدَم!
و من شادمان از حس پاکی که تمام سال های کودکی و نوجوانی و جوانی در آرزویش بودم
... آری سال هایی که خود فرزندی بیش نبودم آرزوی مادر شدن داشتم و اینک
... افسوس!
صدایم میزند... می خواهد در آغوشم آرام گیرد... باورش نکردم،
رویایش خواندم... آخر مگر نه اینکه نبودش او را از من گریزان ساخته
بود!
مگر نه اینکه او، حکم جدایی را امضا کرده بود! مگر نه اینکه او ...
چه می گفتم؟! کودک را... صدای گریه اش بلند تر شده... آه، عزیزکم، مروارید چَشمانت مرهمی ست بر آتش قلب زخمی ام.
از من مخواه جویبار دیدگانت را قربانی کویر تشنه ی سینه ام گردانم...
ناخودآگاه دستی بر سر و رویش می کشم، می بویمش، می بوسمش...
شگفتا!!! با چشمانی زلال نگاهم می کند...
او تشنه ی محبت است و من سمبل ایثار...
او زائیده ی درد است ومن وسیله ی درمان...
او فرشته ی وصل است و من... مادر... هم او که بهشتی زیر پایش است!
در آغوش میگیرمش!
شاید گرسنه است یا شاید دلتنگ است و گرسنگی را بهانه ای ساخته برای هم نوایی با موسیقی شور انگیز قلبم!
او شیره ی جانم را می مکد و من همه ی عشق و محبت مادرانه ام را نثارش می کنم...
پروردگارا! چشمانش با دلم سخن می گوید، همان چشمان زلال
::زندگی رویا نیست...
زندگی زیبائیست...
می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی...
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت ::
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :143086
مادری با فرزندان بهشتی اش محمد صالح و هانیه زهرا، با احساس،مهربان،سرشار از نشاط دوران کودکی
درد و دل [86]
چند کیلو امیدواری [213]
شیعه مذهب برتر [85]
خدا عشق حقیقت [124]
فرزند صالح ریحانه بهشتی [275]
[آرشیو(6)]