سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شنیدم مردی از امام صادق علیه السلام می پرسید :«کسی می گوید که دوستت دارم . من از کجا بدانم که [واقعا] دوستم دارد ؟». [صالح بن حکم]
دلنوشته های یک مادر

دیشب دلم خ گرفته بود. کلی گریه کردم. شبای زیاد اینچنینی رو پشت سر گذاشتم. دلم برای پسرگلم تنگ شده.نمیدونم اونم به یاد مامانیش هست یا نه؟؟؟

مثل خ از شبا ، امشبم برام پر غصه گذشت. من از کسانی که بچه ندارن توقع ندارم که درکم کنند.حتی از اونایی که بچه دارن.

فقط اونایی حرف منو درک میکنن که از ابتدای حضور جنین کوچولوشون انتظار اومدنشو میکشیدن و باهاش انس گرفتن. خ هارو دیدم بچه هاشون به دنیا میاد و تازه به این فکر می افتن که براش اسم بذارن .

حتی خ ها تا دو سه ماهگی از حضور بچشون بی خبرن.

 

اما... محمدصالح مامان ، تو که خوب یادته از همون روزای اولی که اومدی تو شکم مامان دیگه شدی دونه ی سیب مامانی و بابایی که روزمون با تو شب میشد و شبمون با تو روز.

نمیدونستم که قراره به این زودیا تنهامون بذاری و بری. نذرت کرده بودم برا اینکه سرباز اباصالح مهربون  باشی و تو رکاب آقا شهید بشی.

 یادته اولین بار که میخواستیم به مادربزرگ خبر اومدنت رو بدیم چی گفتم؟ بهش گفتم :مامان قراره یه نوه برات بیاریم که عاقبتش ختم به شهادت بشه!

مادربزرگ کلی منو دعوا کرد که چرا این حرفارو میگم.اما مامانی تو که خوب میدونی اینا حرفای من نبودن. تو به دلم مینداختی که همچین نیتایی کنم. خودت گفتی اسمتو بذارم محمدصالح ،

خودت تو خواب یادم دادی که برات لالایی علی علی بخونم. مامانی فدات عزیزکم.

تو باعث میشدی توفیق پیدا کنم و کلی زیارت به جا بیارم.هیچوقت یادم نمیره که تو سرداب

 آقا امام رضا -ع- بارهای بار دستمو میذاشتم رو شکمم و زیارت عاشورا میخوندم. تو منو بردی

 بهشت زهرا س- پیش شهدای بزرگواری چون دکتر چمران، دکتر بهشتی،و....

مرقد امام خمینی که بودیم یادته؟؟ رفتیم کنار ضریح و ازش خواستیم که تو رو هم دعا کنه تا جزو شهدا باشی..

حرم خانوم فاطمه معصومه س- که کلی مامان رو خوشحال کردی. دور ضریح اونقده شلوغ بود که اصلاً فکر نمیکردم بتونیم یه ذره هم جلو بریم .

از حضرت خواستم به خاطر اینکه شال و عروسکی که خاله فاطمه برات خریده بود رو تبرک کنم اجازه بده که جلوتر بریم.وقتی تبرک کردم و برگشتم ، نگاهی به جمعییت شلوغ انداختمو فقط از شوق گریه کردم.

باورم نمیشد تونسته باشیم بریم جلو.............

  

مامانی صالح، بخدا دلم برات یه ذره شده . گاهی احساس میکنم هرچی که بهمون گذشته رو خواب میبینم. اما این بیداریه و من باید باور کنم که تو ،عیدونه ی من رفتی پیش شهدا و ایمه س-

بابایی میگه تو الآن دم دروازه بهشت ایستادی و منتظر اومدن مایی.میگه خدا اینو وعده داده .

منم نه اینکه به وفا و محبت تو ویا وعده ی خدای مهربون شک داشته باشم ، اما از خودم و کردار خودم نا امیدم. اما مامانی منو تنها نذاریا !! گل پسرم چشم امیدم به عنایات ایِمه و دستای کوچولو و مهربونته.

کمکم کن. یادته تابستون که کلی بخیه برداشته بودم دعا کردی و خدا هم منو خ زود شفا داد،

الآنم برام دعا کن تا زخمای روحیم دوا بشن .

مامانی پسرم برا همه دعا کن . برا آبجی هانیه زهرا دعا کن که سالم و صالح باشه.

درست مثل خودت.خوشمل و ناز....

جیگر مامان برای همیشه گل پسر کاکل به سر ارشد مامانی و خ خ خ زیاد دوستت دارم...

 

 

ناز گل من دوستت دارم...

مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: چهارشنبه 86/12/22::: ساعت 10:0 صبح

سلام دخمر نازم، سلام شیرینک مامان و بابایی، سلام آبجی نازدونه ی داداشی صالح.

مامانی که داره اینارو مینویسه میدونه که تو حتماً میخونیشون.

الآن 5ماه تمومه که تو خوشگل مامان وارد زندگی ما شدی . اما داداشی صالح الآن 16 ماه

 که اومده.پس به من حق بده اگر که تا الآن به اون بیشتر توجه میکردم.

البته ، راستش شماها از همون 3،4 سال پیش که مامانی و بابایی تازه نامزدی کردن، هم بودید،

 شیطونای فسقلی!!

یادش بخیر، من و بابایی اونقد از زبون شیرین شماها با هم صحبت کرده بودیم که واقعاً باورمون شده بود شماها حضور دارین...

خاله ها مخصوصاً خاله جون زهرا هم حسابی هواتونو داشت و کلی براتون ذوق میکرد...

تو یادت نیس، اما پارسال که سر و کله ی محمدصالح پیدا شد چه ذوقی از خودمون در میکردیم.

وااااااااااای که چی بگم از بر و بچه های دانشگاه. همه ی همکلاسیا لحظه شماری میکردن اومدن آقاصالح رو.

 

اولاش که هنوز نمیدونستیم تو دخمر نازمی یا گلپسمرمون، اسمشو گذاشته بودیم دونه ی سیب....

بعد تعطیلی دانشگاه که اومدیم سر خونه و زندگی، داداشی صالح  از الآن تو بزرگتر بود، اما هنوزم مثل تو عسلکم تو شکم مامانی وووول میخورد. هممون برا اومدنش لحظه شماری میکردیم.

بابایی  و خاله ها از همه بیشتر منتظرش بودن. مادرجون چقدر ذوقشو میکرد. انگاری فکر میکردی اولین نوه است که گیرش میاد....

نازدونه ی مامان، بالآخره 20 مرداد 86 یعنی درست روز عید مبعث داداشی جون تشریفشو آورد. نمیدونی مامانی چقد خوشحال بود. رو ابرا راه میرفتمو همش با خودم میگفتم این عیدی منه که پیامبر مهربونی و رحمت به من داده...

اما مامانی داداشی زیاد پیش من نموند و من اون موقع نفهمیدم چرا پیامبر مهربونمون عیدی رو که به من داده بود ، اینقد زود گرفت....

همه ناراحت شدن....

مامانی ظاهراً تنها شد و ناراحت...

تا اینکه خدای مهربون تورو به ما هدیه کرد.نازدونه ی مامان، گلدونه ی مامان، خوشگل مامان،

نمیدونم خدا تو رو بخواد تو این دنیا برا ما بذاره یا ببره پیش داداشی صالح توی بهشتش ...

اما به هر حال من هر دوتونو دوست دارم خ زیاد بیشتر از تموم دنیا......

مامانی جون هردوتونو دوست دارم. بابایی رو بیشتر!!!!

 

از این به بعد میخوایم هر3تایی مون (اگه خاله جون زهرا و بابایی هم کمکمون کنن 5تایی) خاطرات و نقطه نظراتو ، حرفا و عقاید و ....خلاصه هرچی کشک و پشم داریم اینجا بنویسیم.

 

از پریروز بگم که تازه فهمیدیم دخمر خوشملمون اومده .البته خاله جونی ها حسابی خواب دیده بودنو و مدتها بود که ما قبول کرده بودیم تو دختری تاج سری!!

 

رفتیم سونو و با هزار معطلی نوبتمون شدو تورو تو مانیتور دیدیم!!!!!!!!

 

وااااااااای اینقده زشت نمونیا رو دستم باد میکنی.هرچند از همین الآن دارم خواستگاراتو

 یکی یکی رد میکنم! اون روز یکی از دوستام، خاله فاطمه، اس ام اس داده بود که حالا

 میخوای کی دومادت بشه؟؟

منم گفتم :والا خودم هم موندم این پنجه ی آفتاب رو به کی بدم!

البته به پسر خاله فاطمه که نمیدمت. چون اون هنوز ازدواج نکرده که...

شایدم بشه زن دایی جون. خدارو چی دیدی؟!!

 

 

 

 



مامانی و محمدصالح و نازدونمون ::: سه شنبه 86/12/21::: ساعت 4:39 عصر

<      1   2   3   4   5      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 14
کل بازدید :141778

>> درباره خودم <<
دلنوشته های یک مادر
مامانی و محمدصالح و نازدونمون
مادری با فرزندان بهشتی اش محمد صالح و هانیه زهرا، با احساس،مهربان،سرشار از نشاط دوران کودکی

>> پیوندهای روزانه <<

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
دلنوشته های یک مادر

>>لوگوی دوستان<<


>>موسیقی وبلاگ<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<